از شمارۀ

داستان یک شجاعت

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

لذتِ دست‌به‌یقه‌شدن با نفرت

نویسنده: سعیده ملک‌زاده

زمان مطالعه:8 دقیقه

لذتِ دست‌به‌یقه‌شدن با نفرت

لذتِ دست‌به‌یقه‌شدن با نفرت

همیشه در عمیق‌ترین روابطم، جای کوچکی برای نفرت کنار می‌گذارم. به‌نظرم در رابطه‌‌های مستحکم و ماندگار، بالأخره یک‌روز سروکله‌ی خشم و تنفر هم پیدا می‌شود. اگر این دست‌انداز را با موفقیت رد کنم، دیگر می‌افتم توی سراشیبی. دوستی‌های همیشه گل‌وبلبلی که تنها احساسات مثبتم را قلقلک می‌دهند، عمدتاً ناپایدار و زودگذرند. در روابط مهم زندگی، معمولاً ردپای احساسات سیاه و کریه به چشم می‌خورد. فکر ‌می‌کنم احساسات منفی، بهایی دردناک اما واقعی برای عمق پیوندها هستند.

 

صمیمی‌ترین دوستی ده‌ساله‌ام با دعوا شروع شد. یکی از قدیمی‌ترین دوستان دبیرستانم، در ابتدا تنها برانگیزاننده‌ی حسرت و حسادتم بود. در یکی دیگر از امن‌ترین روابطم، بارها دعوا و اختلاف‌نظر حسابی داشتیم. هنوز هم وقتی به یاد آن درگیری‌ها می‌افتم، دوباره می‌خواهم خفه‌اش کنم. خوشبختانه از طرف او اجازه‌‌ی داشتن چنین حسی را دارم. بدون ابایی به خودش هم این چیزها را می‌گویم. به‌نظرمان منطقی‌ست اگر تمام اجزای افکار و شرایط یک‌دیگر را چاپلوسانه ستایش نکنیم. به احساسات به چشم اطلاعات نگاه می‌کنیم. صمیمیت با کسی که قابلیت موردتنفر و غضب واقع‌شدن را داشته ‌باشد، برایم واقعی‌تر است. تا قبل از آن‌که توسط خودش مکدر و عصبی شوم، او مملو از محبت و حمایت و زیبایی‌ست. اما این بت معصوم در نهایت یک روز با خشم و رنجش، جلوی چشمانم خرد و خاکشی می‌شود. تکه‌های دل‌خراش روی زمین را جمع می‌کنم. تکه‌هایی عاری از کمال بت روزهای اول آشنایی. اگر باز هم بتوانم دوستش بدارم، رابطه‌ی امن و دنجم تضمین شده ‌است؛ رابطه‌ی امنی با مجوز بروز صادقانه‌ی دیدگاه‌های نامتعارف و متفاوت. به‌قول ملانی کلاین: «ما برای عشق‌ورزیدن نیازمند آن‌ایم که در امنیت نفرت بورزیم.»

 

البته در اکثر روابط اجتماعی یاد گرفته‌ام این خشم و انزجارم را در خفا نگه دارم؛ تا لبه‌های تیز کلماتِ گاهی بی‌رحم، احتمال ادامه‌ی آن رابطه را خدشه‌دار نکند. اکثراً ظرفیت کافی برای تجربه‌ی هم‌زمان مهر و کین را کسب نکردیم. انصافاً هم پذیرش توامان مخلوط احساسات کار سختی‌ست. ولی همین هست که هست. می‌توان نپذیرفت و مستاجر آواره‌ی زندگی این و آن شد.

 

من و او پذیرفته بودیم. در آخرین دعوای‌مان که اتفاقاً در ملأعام رخ داد، در پارکی راه می‌رفتیم. در حال جنگ‌وجدل ماهرانه‌ای بودیم. جای زخم‌های یک‌دیگر را می‌دانستیم و استادانه تلاش می‌کردیم در عین قدرت‌نمایی خیلی هم به طرف مقابل سخت نگیریم؛ که ببین می‌توانم چه کارت کنم؟! اما نمی‌کنم! صدای حرف‌زدن‌مان به‌نظر من بلند بود. نگاه‌ عابران برایم سنگین بود. بالأخره حرفی که نباید را کوباند توی گوشم. همان‌جا وسط خیابان ایستادم. بهت‌زده و ناامید به او نگاه می‌کردم. قرار بود باهم به دورهمی دوستانه‌ای ملحق شویم. ولی دیگر نمی‌خواستم جایی باشم که او هم قرار بود به حضور نفرت‌انگیزش ادامه دهد. به احتمال زیاد نه‌تنها زورم به خودش نمی‌رسید، بلکه سرریزی‌ام از انزجار، دامن‌گیر این و آن می‌شد. گفتم: «من نمی‌آم. خودت برو.» گفت: «باشه.» و بدون این‌که لطمه‌ای به سرعت و ریتم حرکتش وارد شود، رفت.

 

به او حسودی‌ام می‌شد. به قطعیت قدم‌هایش و به صدای به‌نظر من بلندی که در خیابان معذبش نمی‌کرد. حسرتم تبدیل به خشم شد. خشمم تبدیل به استیصال و کلافگی و همه‌ی این‌ها منتهی به نفرت از او. خشم مثل یک زخمِ دردناکِ معمولی بود. احساس می‌کردم ماجرا به‌طرز ناعادلانه‌ای جلو می‌رود و طبعاً خشمگین‌ شدم. اما نفرت دردناک‌تر بود. مثل این بود که دقیقاً جای جراحت زخمت را بسوزانند و تو خشمگین و طلبکار دستت را عقب بکشی. درد خفقان‌آوری داشت. خفقان‌آور بود چون تنفر جزو احساسات ممنوعه است. باید جلوی بروزش را گرفت؛ مخصوصاً وسط خیابان. در آن لحظه تنفر داشتن از او، درست‌ترین کار ممکن بود ولی بقیه نباید این را می‌فهمیدند. بهتر بود برای برون‌ریزیِ آن دردِ پیچیده به جایی پناه می‌بردم. خانه، پناهگاه راحتی نبود. خسته و زخمی برگشته از جنگِ تن‌به‌تن کلمات، حق برافروختگی نداشتم. برخلاف عشق که انحصارطلب است، با نفرتِ موضعی که درگیرش بودم، دلم می‌خواست شریک و هم‌تنفر پیدا کنم اما این کار باید بدون هیچ نشانه‌ای از بغض و خشم انجام می‌شد. مثل یک دختر بالغ و منطقی‌. پس از آن روز هم حق دوست‌داشتنش از من سلب می‌شد. از پس این قواعد بر نمی‌آمدم و این احساس ناتوانی، حالم را بیشتر از خودم بهم می‌زد.

 

راه‌پله‌های سوت‌وکور پایانه‌ی اتوبوس‌ها گزینه‌ی معقولی بود. می‌شد ساعت‌ها آنجا نشست و نگران باید و نبایدهای رهگذران نبود. سراسیمه و بغض‌آلود، با نقابِ «اصلاً هم درد نداشت»، خودم را به آنجا رساندم. روی پله‌ها نشستم و گریه کردم. بیزار بودم؛ بیزار از خودم و قدرتی که به او داده بودم. بیزار از او که یک‌بار هم پشت‌سرش را نگاه نکرد و بی هیچ تعللی رفت. بیزار از خودم که نمی‌توانستم احساساتم را کنترل کنم. نمی‌توانستم منطقی باشم و بیزار بودم از او که هنوز هم دلایل زیادی برای دوست‌داشتنش داشتم. «دُژَم» یک کلمه‌ی فارسی اصیل است به‌معنی کسی که هم‌زمان خشمگین و غمگین است. کسی مثل من با چشم‌های قرمز و دندان‌های بهم فشرده روی آن پله‌ها.

 

گریه‌هایم که تمام شد، آینه را درآوردم. با آن وضع نمی‌شد از پله‌ها بیرون زد. کسی نباید می‌فهمید که من آ‌‌ن‌قدر شکننده‌ام. آخر احساساتی‌بودن نوعی ضعف محسوب می‌شود. هر روز طیف متنوعی از آن‌ها را تجربه می‌کردم. این را هم می‌دانستم که بقیه هم همین‌طورند. اما بروزش جایز نیست. هرچه میزان دردناک‌بودن و پیچیدگی‌اش بیشتر، بروزش نامتعارف‌تر‌. این‌ قواعد را در همان کودکی یاد گرفتم‌. من بچه‌ی خوش‌احساسی بودم؛ یعنی همان‌قدر که راحت قهقهه‌ام در می‌آمد، اشکم هم دم مشکم بود و خشمم هم فوران می‌کرد. آن‌موقع بدون هیچ ابایی شدیداً بروزشان می‌دادم. مثل هر کودک دیگری، سوگیری ذاتی برای نمایش احساسات خالص و صادقانه‌ام داشتم. اصلاً از همین طریق نیازهای اولیه‌ام برآورده و بقایم حفظ می‌شد. روزبه‌روز دایره‌ی واژگانم برای بیان احساساتِ بیشتر، به‌همراه سنم بیشتر و بیشتر می‌شد. احساساتی که تلاش می‌کردند به وقایع بیرون و درونی‌ام معنا ببخشند و توضیح‌شان دهند. اما پذیرش اطرافیان و در نتیجه تمایلم برای بروز آن‌ها کمتر و کمتر می‌شد.

 

کم‌کم به لطف ابرازهای رایج تربیتی یعنی ترس و تحقیر و کمی هم تشویق، یاد گرفتم احساسات را دست‌چین کنم. خوب‌های‌شان را بهتر بود مبالغه‌آمیز بروز دهم و بدها را حدالامکان سرکوب و خاموش کنم. مثلاً گریه نکنم. حداقل دیگران گریه‌هایم را نبینند. بابت این دستاورد هم یک آلبوم عکس جایزه گرفتم‌. آلبومی که می‌شد تمام صفحاتش را با عکس‌‌های خندان پر کرد. من کمتر از قبل عصبانی و ناراحت و هراسان نمی‌شدم. فقط سرکوب‌شان می‌کردم. گاهی سردرد می‌گرفتم. گاهی کابوس‌های وحشتناکی می‌دیدم. گاهی هم برای چیزهایی گریه‌ام می‌گرفت که هیچ‌جوره گریه‌دار نبودند. احساسات، کلمه نبود که جلویش را بگیرم. مثل عطسه غیرقابل کنترل بودند. روانم بالأخره از فشار تنش‌ها ملتهب می‌شد. شاید فوبیای احساسی یا هراس از احساس‌ بود. فوبیا یعنی ترس نامعقول یا نفرت شدید از چیزی و feeling phobia به‌نوعی نفرت شدید از احساساتی مثل نفرت است. از بین تمام فوبیاهای عجیب‌و‌غریب، اولین‌بار که با فوبیای احساسی مواجه شدم، برایم غم‌انگیر و‌ ملموس بود. ملموس بود چون تجربه‌ی احساسات منفی ممنوعه -مثل همین تنفر- واقعاً هراس‌آور است. باعث می‌شود خودت را سرزنش کنی، از خودت به‌خاطر چنین افکار تاریک و خبیثانه‌ای ناامید شوی و حتی از این خودِ منزجرکننده‌ات متنفر باشی. در تمام این مدت هم همان نقاب «اصلاً هم درد نداشت» از روی صورتت جم نخورد.

 

عدم امکان ابراز احساسات به‌ اندازه‌ی کافی آزاردهنده ‌است اما تصور عدم وجود ابزاری برای این ابراز، وحشتناک است. بااین‌حال زبان‌هايی وجود دارند که هیچ کلمه‌ای برای ابراز احساسات درشان وجود ندارد! زبان‌های تبتی، تاهینی، بیمین کوسکوس‌مینی، چاووانگی یا ساموآیی از این جمله‌اند. اصلاً منطقی نیست اگر فکر کنیم که آن‌قدر همه‌چیزشان سیتماتیک است که مثل ربات‌ها نیازی به احساسات ندارند. بعید است که چون کلمه‌ای برای توضیحش ندارند آن را تجربه نکنند. فقط به آن‌ها اعتراف نمی‌کنند؛ چراکه به قول داروین «تقاضای توجه‌داشتن به احساسات یک ضرورت است، نه یک انتخاب.» ولی خب ما هم که خروار خروار کلمه داریم برای بیان احساسات‌مان، انتخاب کردیم سرکوب‌شان کنیم. تصور کنید در همین زبان انگلیسی حدود دوهزار کلمه به احساسات اشاره می‌کنند. از بین این دوهزار کلمه، 50 درصد را احساسات منفی، 20 درصد احساسات خنثی و 30 درصد را احساسات مثبت تشکیل داده‌ است. کسی چه می‌داند؛ شاید این فشار و تابوی اجتماعی بازمانده از گذشتگان، که مانع بروز احساسات منفی‌مان است، باعث شده در تنهایی بیشتر برای بیان‌شان دست‌وپا بزنیم.

 

ماحصل این گلاویزی نیز، پیدایش کلماتی بیشتر برای توصیف احساسات منفی در دنیای مکتوب‌مان شده‌ است. می‌گویم دنيای مکتوب چون به‌نظر در روزمرگی‌ها اتفاقاً بیشتر از احساسات مثبت یاد می‌کنیم بدون توجه به این‌که سرکوب دائمی احساسات منفی و تظاهر به احساسات مثبت قلابی، شاید در تقلیل شدت افشای آن‌ها موفق عمل کند، اما عوارض خفیف و البته طولانی‌مدت‌شان کاملاً قادر به فروپاشی روان ملتهب‌مان است. البته همین تلاش نامحسوسی که برای توصیف احساسات افسارگریخته‌ منفی در پشت صحنه داشتیم هم قابل‌ستایش است. نام‌گذاری تعداد بیشتری از این دستاویزهای مغز برای تفکیک‌ و درک عواطف، واکنش‌های‌مان را تعدیل کرده‌ است‌. جایی می‌خواندم که تحقیقات نشان داده صحبت‌کردن درباره‌ی احساسات منفی مثل ترس، یک‌جورهایی رام‌شان می‌کند و ما را به موضع قدرت و تسلط باز می‌گرداند. با این اوصاف احساساتی‌بودن، منطقی به‌نظر می‌رسد. با کمال اطمینان در را به روی مهمانان ناخوانده‌ات باز می‌کنی. می‌آیند کارشان را می‌کنند و می‌روند. می‌دانی با هر درآغوش‌کشیدنی، دست‌به‌یقه‌شدنی هم انتظارت را می‌کشد. بهای لذتش همین کبودی‌هاست و من فکر می‌کنم که آن آغوش‌ها به این کبودی‌ها می‌ارزد.

سعیده ملک‌زاده
سعیده ملک‌زاده

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.